هر چه بزرگتر می شویم، آرزوهایمان کوچکتر می شوند.
تو را که می بینند، تو را که نمی بینند، لباست را نگاه می کنند، موهایت را، چشم ات را،...( و شاید شکل و اندازه ی ریشت را )
حرف که میزنی، حرفت را که نمی فهمند، دردت را که نمی فهمند، کلماتت را می شنوند، حرکاتت را می بینند ( و شاید سرخ شدنت را )
میهمانی که میروند، میهمانی که نمی روند، خانه هایشان را نشان هم می دهند، مبلهایشان را، لباسهایشان را
دلیل که می آوری، دلیلت را که نمی شنوند، نمی فهمندش، تنها جواب می دهند
کار که می کنند، کار که نمی کنند، پول در می آورند که خرج کنند، که بیکار نباشند
دانشگاهشان هم که هر گاه ی هست جز دانش گاه...
زندگی که می کنیم، زندگی که نمی کنیم، نفس می کشیم، می خوریم، می آشامیم،... زنده ایم.
اشتراک در:
پستها (Atom)