هر چه بزرگتر می شویم، آرزوهایمان کوچکتر می شوند.
نمیشه گفت، "بد نیست یه کمم تو واقعیت زندگی کنی ها".
آرزومند عادی ترین چیزها.
شاید 1 روز به این نتیجه برسم که 1 لیست درست کنم از کارهایی که قبل از مرگ باید انجام بدم، اینم باید بره تو لیست.
همه خواستار بسته بندی شیک و با کلاس اند. مهم نیست توش چی باشه، حتی فحش های بسته بندی شده.
تو را که می بینند، تو را که نمی بینند، لباست را نگاه می کنند، موهایت را، چشم ات را،...( و شاید شکل و اندازه ی ریشت را )
حرف که میزنی، حرفت را که نمی فهمند، دردت را که نمی فهمند، کلماتت را می شنوند، حرکاتت را می بینند ( و شاید سرخ شدنت را )
میهمانی که میروند، میهمانی که نمی روند، خانه هایشان را نشان هم می دهند، مبلهایشان را، لباسهایشان را
دلیل که می آوری، دلیلت را که نمی شنوند، نمی فهمندش، تنها جواب می دهند
کار که می کنند، کار که نمی کنند، پول در می آورند که خرج کنند، که بیکار نباشند
دانشگاهشان هم که هر گاه ی هست جز دانش گاه...
زندگی که می کنیم، زندگی که نمی کنیم، نفس می کشیم، می خوریم، می آشامیم،... زنده ایم.
مار گزیده ایم و از ریسمان سیاه و سفید که هیچ، از مار هم نمی ترسیم.
"
...سیب را پوست می کنند
نصف می کنند
گاز می زنند...
یک نفر نگفت...
"سیب من، سلام"
"